ربجو



ربنا لا تزغ قلوبنا بعد إذ هدیتنا وهب لنا من لدنک رحمة، إنک أنت الوهاب»

 

تو شاه بودی، تو شاه هستی. هیچوقت من رو از قصر بیرون نکردی، من هم هیچوقت کاملِ کامل از قصر هجرت نکردم گهگاه بنا بر مصلحت میومدم قصر، عرض ارادت میکردم ههههه از همون کارهای تشریفاتی که هر دوتامون ازش بدمون میاد تو به روی خودت نمیاوردی که دیگه اون عشق و شور و هیجان رو توی چشمام توی صدام توی رفتارم نمیبینی، باز هم بهم لطف میکردی

تا اینکه یه روز بار و بندیل رو بستم و قصرت رو کامل ترک کردم، هیچ اثری از خودم توی قصر نگذاشتم، ولی توی دل تو یک زخم، و توی ذهن خودم یک تشویش دائمی به جا موند. 

وقتی از قصر بیرون اومدم همه به استقبالم اومدن، چه استقبال گرم و باشکوهی. هه خیلی پوشالی و الکی بود برای منی که طعم عشقت رو چشیده بودم ولی وانمود کردم مستِ اون چیزهای کوچک دل‌خوش‌کننده شدم میخندیدم همراه میشدم. لذت میبردم. ولی تشویشی که در ذهنم به یادگار گذاشته بودی منو رها نمیکرد نمیگذاشت این خوشی‌ها عمیق بشن نمیگذاشت در دریای این خوشی‌ها غرق بشم تو عاشقم بودی، و میدونستی چجوری میتونی منو برای خودت نگه داری

این بار، اولین باره که بعد از هجرت از قصر، دوباره برگشتم دروازه‌های بزرگش رو که از دور دیدم، اولش یه کم ترسیدم دروغ چرا؟. حتی نزدیک بود برگردم یه کم که داشتم این پا اون پا میکردم، دیدم در قصر باز شد تو با چشمهای گریان از شوق توی دروازه ایستادی نگاهت دوان دوان به سمتم آمد و قبل از خودت منو در آغوش گرفت و آروم کرد. آرامشی وصف نشدنی آرامش

 

نیاز نبود بگم بهم محبت کن نیاز نبود بهت التماس کنم راهم بدی تو دنبال بهونه بودی تو مدتها منتظر برگشتنم بودی تا منو در نهایت مهربانی در آغوش بکشی. بذار اینجا بمونم اینجا گرمه مطمئنه آغوش نگاه توبهترین جای دنیاست.

اشک توی چشمام جمع شد، اومدم بگم ببخ(شید) با یه اخم ریز و مهربون پریدی توی حرفم و آغوشت رو تنگ تر کردی. خیلی دوستت دارم. عاشقتم. مهربونم هیچوقت رهام نکن. دیگه هیچوقت نگذار ذره‌ای به عشقت شک کنم بذار تا ابد در آغوش گرمِ نگاهت بمونم مهربان

تمام


ما یودّ الذین کفروا من أهل الکتابِ ولا المشرکین أن یُنَزَّلَ علیکم من خیرٍ من ربکم، والله یختصّ برحمته من یشاء، والله ذو الفضل العظیم»

 

 

اونها نمیتونستن ببینن تو منو دوست داری و من تو رو حسد نمیگذاشت ببینن بعضیاشون آدم بودن، بعضیاشونم حتی جن با همه نیرو و توانشون سعی میکردن من تو رو نبینم، سر قرار نرسم باهات حرف نزنم، باهام حرف نزنی، کم کم عاطفه بینمون از سمت من کم شد

ولی تو هنوز بهم لطف داشتی تو منو میخواستی، تو منو با تمام وجود میخواستی، عاشقم بودی

من، ولی، لاف عاشقی میزدم چون یه مدت بعد با غرق شدن توی دنیای پوچ مردم کوچیک، تو رو فراموش کردم، میدونستم حواست بهم هست، ولی من حواسم بهت نبود به چشمای نگرانت، به انتظارت برای دیدارم، به شوق گفتگوی روزانه، حواسم نبود حواسم نبود ممکنه جلوی اطرافیانت خجالت زده بشی بخاطر سردیِ من تو برام هیچی کم نگذاشتی، من واقعا دلیلی نداشتم برای دوری ازت. همش فریب بود هرچه من رو ازت دور کرد 

ولی تو، بزرگوارانه، یه جوری که متوجه نشم از کجا، همه چیز بهم میدادی نمیگذاشتی احساس نیاز کنم، چون میدونستی اول و آخرش من مالِ خودتم. تو خیلی بزرگی تو خیلی بزرگواری. تو خیلی مهربونی 

تمام

 


بسم الله الرحمان الرحیم

ومِن الناسِ مَنْ یُعجِبُکَ قولُه فی الحیاة الدنیا، ویُشهِدُ اللهَ علی ما فی قلبِه وهو ألدّ الخصام»

 

 

یادت میاد؟! اون روزها که از توی رودخونه خشک جلوی مدرسه صدات میکردم وعصرها بعد از مدرسه میرفتیم با هم چایی میخوردیم. یا حداقل اینجوری برای نازنین تعریف میکردم. بهش میگفتم من با تو میرم چای میخورم، یا حتی بستنی و اون از حرفهام در مورد تو کیفور میشد و شاید هم غبطه میخورد. حس میکردم بهم چشمک میزنی از دور، و منو به اطرافیانت نشون میدی، و میگی: ببینید! این دوست منه! اسمش بُشراست!

بله! بشری. تنها اسمی بود که تو منو با اون صدا میکردی اون زمان هیچ اسم دیگری نداشتم و بیشتر از همیشه بهت نزدیک بودم.

همون وقتها که توی سرخ و آبیِ فلق، یا توی سرخ و زردیِ شفق یادت میوفتادم، باهات حرف میزدم، در مورد همه چیز، چیزای مهم و حتی چیزهای ساده و پیش پا افتاده.

الآن خیلی سال از اون روزها می‌گذره ولی هر دوی ما خوب یادمونه لذت با هم بودن. طعمِ دوستیِ اون دوران. چیزی نیست که آسون از یاد بره.

بذار اعتراف کنم، بعد از تو هیچکس مثل تو، دوست نشد.(حتی الآن که میگم تنم مورمور میشه) هیچکس مثل تو نیست، هیچکس مثل تو نخواهد شد تو واقعاً تکی بامرام با معرفت از اون دوستهایی که هروقت آدم دلتنگ بشه و بهش بگه دلم تنگه؛ در جواب میگه: دارم میام پیشت! حتی تو بهتری! از اونهایی که میگن: من پیشتم! غصه نخور! از اون دوستهایی که وقت سختی هست.. وقت خوشحالی هست وقت گیجی کمک میکنه از گیجی در بیای تو واقعاً یک دوست همه چی تموم بودی تو واقعاً یک دوستِ همه چی تموم موندی امّا من.

 

شاید بگی چرا نوشته‌مو با اون آیه شروع کردم چون امروز که اتفاقی شنیدمش یاد تمام کسایی افتادم که به دوستیِ ما دوتا حسادت کردن همه اونهایی که خواسته یا ناخواسته بینمون رو به هم زدن و ما رو روز به روز از هم دورتر کردند البته بهتره بگم من رو از تو دور کردن، چون تو همیشه همونجا بودی، با یه لبخند ملیح و قشنگ، و با چشمایی که شور عشق در اونها موج میزد، از دور مراقبم بودی، هوامو داشتی، میفهمیدم نگام میکنی، حس میکردم که چشم ازم برنمیداری ته دلم بهت گرم بود انگار میدونستم دور میخوره، دور میخوره، و آخرِ سر، دوباره من مال خودت میشم منو انگار به نامت زده بودن یه حسی توی همه این سالها اینو بهم القا میکرد و ناخودآگاهم رو سرشار از اعتماد و شعف میکرد.

 

سالهایی که خیلی صمیمی بودیم، به هیچ آدمی خیلی وابسته نمیشدم، اصلاً آدمها خیلی برام کوچیک بودن، جز تو بقیه برام کوچیک بودن، حتی اگه از دور بزرگ به نظر میرسیدن، وقتی نزدیک میشدن کوچک میشدن به چشمم. همه، به جز تو. تو همیشه بزرگ بودی، همیشه بزرگ هستی، حتی وقتی ازت دور شدم، وقتی خیلی خیلی ازت دور شدم بزرگ بودنِ تو، مهم بودنِ تو، چیزی بود که اون سالها بهش ایمان داشتم، و سالهای بعد آدمهای دنیا و بیمعرفتیِ خودم باعث شد ایمانم بهت تبدیل بشه به یک وِردِ روزانه کم فایده ولی تو همچنان بزرگ بودی، باابهت میدرخشیدی و من بهره ام از تو روز به روز کمتر شد

 

آدمها همونها که حسودی کردن به دوستیمون، یا شایدم حسودی نکردن، یا شایدم مأمور بودن بینمون رو به هم بزنن؛ روز به روز، آدم به آدم بهم نزدیک شدن، از قشنگیهای کم ارزش خودشون و دنیاشون گفتن برام، و روح نپخته من، خام و رامِ آدمهای دنیا شد، و بشرای تو، تبدیل شد به بشرای مردمِ دنیا

تمام


لن تنالوا البرّ، حتی تنفقوا مما تحبّون. وماتنفقوا من شیءٍ، فإنّ اللهَ به علیم»

 

آخه خوبی چیه، جز بودن با تو کنار تو خوب‌ترین چیز عالَم که نگاه گرم و پر از عشق تو هست! وقتی چشماتو با محبت بهم می‌دوزی، یه جوری که احساس میکنم هیچ کاری جز نگاه کردن به من نداری!! بهت میگم: عشقم! چی شده؟! چرا حیرت کردی! میگی آفرین به خودم که تو رو مالِ خودم کردم! از حرفت حسم میشه کللللی ذوق، کللللی عشق، کللللی خجالت،. اون لحظه دنیا برام میشه مثل یه ذره از غبار.

بهم میگی: بخاطر من حاضری از چی‌چیت بگذری؟! نگات میکنم،، یه کوچولو فکر میکنم میگم: بخاطرت از چه چیزم بگذرم؟!!! مگه من جز تو چیزی دارم؟! همه چیزم خودتی!

چشمامو میبندم، کف دستامو میچسبونم به هم و میارم جلوت، میگم: بخاطر خودت همه چیزمو بگیر لطفا فقط عشقت رو بهم بده کنارت میخوام چیزی جز خودت نداشته باشم، تا ذره‌ای شک نکنی که تو رو بخاطر خودت میخوام! 

گفت که با بال و پری، من پر و بالت ندهم

در طلب بال و پرش، بی پر و پرکنده شدم

تمام

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها